روستای باباولی
اطلاعاتی در ارتباط با روستای باباولی
2 / 3برچسب:باباولی,روستای باباولی,درخت داغداغان,دیلمان,سیاهکل,بقعه قادر پیغمبر, :: 1:33 :: نويسنده : فیگورسر(مستعار)
باوصفی که از درخت داغداغان چندصد ساله باباولی خواندید واز لطف خیلی ها سرنگون شد ماجرای شنیدنی دارد. برای شما مردم با فرهنگ ایران مینویسم .بعضی اوقات از درخت داغداغان خون جریان می یافت وشیخ نیز انها رو درتونگی های شیشه ای جمع میکردتا به مشتریان خود که اکثرآ از روستای لور، قشلاق، ایشکو ،پاشاکی سیاهکل ،شهرستان لنگرود ورودسر بودند به روش خاص شیخ گونه تقسیم میکرد. مردمان اسیر خرافات ،برای معالجه وبرآورده شدن حاجات از راه های دور و دراز به خانه شیخ می رفتنند تا جرعه ای از اکسیر جادوی وی بهره ببرند.شیخ با احترام وتوجه توصیه های لازم راجهت حرمت این اکسیر ارائه می نمود که مبادا آن رادر جای کثیف قرار دهند.چرا که این تبرک ومال پیغمراست . اگرچه فلسفه جهش خون از درخت هنوز برای شیخ اشکار نشده بود ولی واقف بود که رازی علمی در آن نهفته هست که باید زمان آنرا حل کند واو هم عجله ای برای پیدا کردن راز نمی دید. چون پول خوبی از این فراز بجیب میزد وپوزی هم دربین شیوخ همجوار میداد . روایت میکند راوی :شیخ مرغ وخروس وگوسفندانش را درجای خلوت سر میزد وخون آنها را جمع ودرشیشه های مخصوص خود میریخت.تامبادا باکم خونی مواجه شود. شیخ برادر زاده ای داشت عمومآ مریض میشد ودائم به وی مراجعه می کرد و برای مداوا خون میگرفت شیخ به بهانه های مختلف او را از این کار منع میکرد.برادر زاده حرمت عمو رامیشکند وبا حرفای رکیک از خانه عمو قهر میکند .شیخ نیز به خانه برادرش که چند سالی ازاو کوچکتر بود میرود تا برادرش را سرزنش کرده و او را امل میخواند. سروصدای انها باعث میشود تازنی بسیار جنجالی متوجه دعوا دو برادر میشود وبا صدای جنجالی خود به انها لقب (گور سر نان خور ) را میدهد و مدتها در کوچه ودر همسایه آنها رو ملامت میکرد ومی گفت آنقدر سر این مردم بینوا را کلا گذاشته اند تا خدا اینها رو گرفتار کرده است تا جای پیش رفته اند که خودشان هم باورشان شده است البته این زن گرچه بیوه بود ولی بسیار سختگیر وجنجالی هم بود که شیخ واقعا از او میترسید واو را سگ صدا می کرد و این زن نه اینکه اعتقادی به حرفهای شیخ و بغعه باباولی نداشت بلکه همه انها را با لحن بد صدا میزد و از کسانیکه ایچنین خرافاتی بودند بسیار متنفر بود . شیخ کله وپاچه گوسفندانی که در باباولی قربانی می شد به او باج می داد ومی گفت پیش سگ باید اسخون ریخت .اوهم یه فحشی به شیخ میداد ولبخند کوچکی برلب فقط به علامت رضایت تاحدی که شیخ باب شوخی را باز نکند. ولی شیخ حرفهایش در قالب تنز میزد. بدلیل تجمع اموات در روستای باباولی وحضور جمعیت زیاد در مسجد عمومآ در دهه ماه محرم وماه مبارک رمضان طلاب زیادی از شهر قم جهت ترویج دین اسلام به روستا می آمدند ودر خانه شیخ بیتوته میکردند ونمک گیر میشدند بماند .ازاین سوالات زیاد پرسیده میشد وآنها یا قادر بجواب گوی نبودند یا طرف شیخ را میگرفتند وحتی بعضی از طلاب مقداری خون جهت مداوا .....از شیخ می گرفتند واز تجویز شیخ بهره می بردند . روایت است درمسجد روستای لور از طلاب حکمت جریان خون سوال شد وآن طلاب بدلیل عدم اطلاعات مردم را به تشویق استفاده ازتجویز شیخ رهنمود کرد. درنهایت شیخ متوجه موضوع میشود وقتی خون سلاخی شده از گوسفندان از طریق ریشه وارد زمین می شود خشک شده وپس از باراندگی مجددآ از منافذ سنگلاخها به بیرون جریان می یافت.شیخ نیز هرگز این راز را افشا نکرد .ولی بعد مرگ او پسر شیخ سادگی کرد وحقیقت لو رفت .این حقیقت باعث شد بیچاره درخت تاوان پولهای گرفته شده شیخ را پس بدهد وبوسیله بیل مکانیکی از ریشه کنده شد تا هم این راز کشف شود وهم توهم اثار باستانی در زیر درخت از بین برود. تصاویر درحالی که درخت دادغان به وسیله بیل کنده میشود تهیه شده است وبنظر میرسد
12 / 1برچسب:باباولی,روستای باباولی,بقعه باباولی,دیلمان,سیاهکل, :: 16:42 :: نويسنده : فیگورسر(مستعار)
به دلیل مشکلات حاکم بر زمانه وعدم آگاهی وتوانایی مردم در غلبه برگرفتاری ها ازطرفی وداغی بازار خرافات ومنافع شیوخ از طرف دیگر باعث گردیده بود تا مردم برای حل مشکلات لاینحل خود، پناه به دعا و دعا نویسی بیاورند وامید به ایجاد اقبال خوش داشته باشند وجلوی سرنوشت شوم را بگیرند.در این میان شیخی که به فن دعا نویسی اطلاع کافی داشت فرصت راغنیمت شمرد وبامهارتی که در اثر تجربه کسب کرده بود ، ضمن گوش دادن به سخنان مشتریان وجلب اعتماد آنها سئوالاتی نیز جهت اطلاع از اسرار درونی وخصوصی افراد طرح می کرد آنان نیز باحسن نیت به امید تحقق آرزوهای خود برخلاف میل باطنی با صداقت کامل او را محرم اسرار دانسته وجواب می دادند.شیخ نیز به رسم ادب و اخلاق ،حفظ منافع واعتبار شخصی واثبات ادعای خودمبنی بر محرم اسرار بودن در نزدیکترین نقطه به مشتری می نشست تا مبادا اسراری فاش شود. روایت است زنی از روستای لورنزد شیخ می آید وخواسته ای داشته است..............شیخ باهوشیاری چون خواسته وی را خارج از عقل وتوان خود میدید (گذشت زمان) از وی می پرسد که تو مرتکب عملی شده ای که من نمی توانستم تو را احضارروح کنم و مشکلت را از طریق احضار روح حل کنم ! زن بیچاره ظاهرا مرتکب سرقت یک ظرف آب به اسم محلی چیری که مسی بوده از آن جهت دوشیدن شیر گاو وگوسفند استفاده می کردند از همسایه خود شده بود .این شخص با سوال وجوابها ناچار میشود اقرار به گناه کند وشیخ از وی می خواهد ظرف را هرچه زودتر به صاحبش پس داده واز او حلالیت بطلبد .لذا انجام این عمل برایش خیلی سخت بود با پیشنهاد شیخ ظرف مسی را تحویل خود شیخ می دهد تا او خود ظرف را به صاحبش برگرداند ودر ادامه جهت حل مشکل زن بینوا کاغذ های مستطیل شکلی را از کتاب دعا خود در آورده وخطهای موربی برآن ترسیم می کند وبدینگونه تجویز می کند که یکی را بر بازوی چپ خود بوسیله پارچه ی سبز بقعه ای که خود شیخ آن بود بسته ودیگری را نیز در آب سرد گذاشته وصبح ناشتا بخورد.آیا این بینوا به خواسته اش رسید یا نه ؟ خدا می داند؟! ولی از بدشانسی زن بینوا عمرش به سر می رسد و دارفانی را وداع می کند واو را در پشت مسجد باباولی در جوار بقعه دفن می کنند . روز گار بدون داشتن تلوزیون و سر گرمی های شبانه به سختی سپری می شد اهالی روستاهای همجوار:باباولی ،ایشکوه ، لیه چاک و آسیابرک به نوبت به صورت دسته جمعی به شب نشینی می رفتند و شیخ بذله گو درفن سخنوری استادی زبر دست بود. عموما در بیان داستان و خاطره از دیگران پیشی می گرفت و مردم نیز برای او احترام قایل بودند وعلاقه ی شدیدی به او وسخنانش نشان می دادند . در شب نشینی بود که شیخ ناگهان از جا بر می خیزد ، محل را ترک می کند وبه خانه خود باز میگردد ، تفنگ سر پرساچمه ای خودرا بر میدارد راهی قبرستان می شود . مهمانان حاضر در جلسه شب نشینی از خروج ناگهانی شیخ متعجب می شوند. سه نفر از آنان رد پای شیخ را می گیرند وخود را درپشت درختان گردوی کهنسال باباولی مخفی می کنند و عملکرد شیخ را زیر نظر می گیرند متوجه صحبت ودلجویی شیخ با مرده ای می شوند و البته بسیاری از حرفهایش را نمی فهمند بعد از آن بار دیگر به شب نشینی بر می گردند ومشاهدات خود را باز گو می کنند ودر بین ، بعضی خود ودیگران را سرزنش می کنند واینکه شیخ مردی عالم ،عارف وروحانی است با ارواح ارتباط دارد وحرف می زند ومشکلات آنان را حل می کند چرابا شیخ شوخی می کنند.صحبتهای این چنین ! زمانی طول نمی کشد که شیخ به شب نشینی بر می گرددواز شب چره (گندم ،پیغمبرجوکه نوعی گندم پفیلای است) ومغز گردو وکشمش ......بهره می برند. شیخ با وقار وحالتی خاص در گوشه ای می نشیند ومنتظر پرسشهای حاضرین میشود ومی دانست که چه سوالاتی در ذهن آنان می گذرد ، ولی تصمیم میگیرد جوابی ندهد وبه آنان گوشزد می کند سوالی نپرسند واگر ادامه دهند اسراری را میداند که پس ازمرگ برشیخ برملا می شود وآن وقت آبرو داری نمیکند.حاضرین نیز از ترس اینکه پس از مرگ گرفتار خانه قبر شوند ودست نیاز به سوی شیخ دراز خواهند کرد وسعی کردند ازسوال وپرسش کوتاه بیایند ودر حد فهم وبرداشت خود بسنده کنند.البته شیخ بخوبی آنها را مهارکرده بود وآنها شکی نداشتند که بعد مرگ مورد ماخذه قرارخواهند گرفت وشیخ ناجی انها خواهد شد.به همین منوال شب نشینی به پایان رسید.اما شیخ صبح زود چیری مسی امانتی را با خود به روستای لور می برد و تحویل صاحب اصلی میدهد .ضمن اینکه ازطرف پیرزن متوفا عذرخواهی می کند ازوی خواهش می کند تا این اسرار را فاش نکند و متذکر میشود که خدا از تقصیراتش خواهد گذشت.نتیجه این بخشش وسکوت موجب آرامش او در خانه قبر می شود. مرد بینوا ازاینکه خودش گرفتار این بلا نشود لب به سخن میگشاید وبا بغض، خیلی از عملکرد بدش را لو میدهد از جمله در جوانی گوسفندی دزدیده وتابحال یازده بچه از ان اضافه کرده است.باالتماس از شیخ تقاضای کمک میخواهد که در مجموع بااهداء گوسفندان وچیری مسی ،آرام می گیرد وقول میگیرد تا به او کمک شود وتاپایان عمر خود چنین اشتباهی را تکرار نکند.شیخ نیز با پس دادن چهار راس گوسفند بابت حسن نیت او وازاینکه اورا شفاعت کند ودیگه انسانی سالم باشد هدیه را میپذیرد تا خود آنها را درجای مناسب خرج کند ،به خانه بر میگردد.روزها گذشت وشب نشینان در روستای آسیابرک دور هم گرد آمدند .(روستای همجوار باباولی وملومه)بگو بخند شروع میشود وماجرای حرف زدن شیخ با مرده ها. شخصی که اهل روستای ایشکوه بود و اصالتا اسلخکوهی وآدمی باهوش واسرار شیخ را می فهمید ولی سواد خواندن و نوشتن نداشت .به همان اندازه که دیگران غرق در خرافات بودند اوسیری در واقعیتها داشت .او گاهی به شوخی برسر شیخ می زد و به او می گفت یالله دیر شده سر اینها رو شیره بمال! گرچه خیلی ها بدشان می آمد واو را حتی کافر می خواندند ولی شیخ برای اینکه همه را راضی نگه دارد رو به انها می کرد او شوخی می کند وشما این را به حساب نیارید.با همه اوصاف شیخ از آنها قول مردانه بقول آنروزیها میگیرد وماجرا را برای حضار نقل میکند وآنها نیز قول میدهند آن سر را بر ملا نکنند .گرچه جرأت افشا کردن را نداشتند ولی شیخ لازم میدید. پس از اینکه ماجرا تعریف میشود مرد اسطلخکوهی به روی دوش برادر زاده شیخ می زند وبا تکه کلامی کپیاقولی آهسته درگوشی می گوید دیدی عموجانت باز همه را اغفال کرد !برادرزاده شیخ وقتی متوجه موضوع شد بسیار متاثر گردید. بالاخره حقیقت را از دهان عمو بیرون کشید وعمو میگوید اگه چنین نکند نمی تواند خیلی ها را سالم نگه داشت. چونکه همیشه آدمهای با هوش کم هستند وسودجویان وعوام بسیار! اگر چنین نکند شیادان مردم روستا اش را گول زده وبر او میخندند. امروزه مردم دیگر این خرافات را باور ندارند. به حوصله شما درورد میفرستم.
22 / 11برچسب:باباولی,مار,کولیف,مار کولیف,روستای باباولی,بقعه باباولی,دیلمان,سیاهکل, :: 20:41 :: نويسنده : فیگورسر(مستعار)
خدایا ! حکمت قدمهای را که برایم برمی داری برمن آشکار کن ، تا درهای را که به سویم می گشایی ندانسته نبندم .ودرهای را که برویم می بندی به اصرار نگشایم . چه ساختنها یی که مرا سوخت وچه سوختنهایی که مرا ساخت. خدای من! مرا فهمی عطاکن که از سوختنم ساختنی آباد بجا بماند . دکتر علی شریعتی روزهای که بازار خرفات داغ بود و هر کسی تلاش می کرد تا از این بازار گرمی بی نصیب نماند واز همد یگر پیشی بگیرند. تا ثروت محلشان از طرف خرافه سازان به یغما نرود وابهت وقدرت دانا ییشان درهم نشکند .عده ای برای سود جویی بیشتر ، عده ای برای سرو سامان دادن مردمان محل خود ،و عده ای هم حالت تدافعی می گرفتند و پاد زهرخالی می کردند . صفحه قبل 1 صفحه بعد |
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|